-
بعد ِ یهخواب ِ خوب
شنبه 8 آذر 1393 09:43
من هیچ امیدی به پیرمرد ندارم، اصلاً کاری به غلوکردنهاش ندارم، کاری به رفتار و کردارش ندارم، کاری به زبون تلخ و پر از نیش و کنایهش ندارم، هر روز و هر روز در تلاشم تا امیدها و انتظاراتی که یک فرزند از پدرش داره رو تو خودم از بین ببرم. در حال حاضر فقط دارم به سربازی فکر میکنم، اصلاً انتظار ندارم من رو درک کنید، من...
-
[عنوانم نمیاد]
شنبه 1 آذر 1393 19:18
یکی از سرگرمیهایم اینست که در آن اتاق قدیمی بنشینم و رادیو والا گوش کنم و نوشتههای قدیمی بخوانم، بهنوشتههای احمقانۀ قدیمیترم بخندم و با خود فکر کنم که چهقدر فرق کردهام، چهقدر بزرگتر شدهام و چهقدر پسرفت/پیشرفت داشتهام. آه بکشم به این فکر کنم که چه فرصتهایی که نابود شد و چه فرصتهایی که نابود میشود و...
-
قربون ِ هرچی بیخیاله!
پنجشنبه 22 آبان 1393 11:09
آقایی که میگی استاد دانشگاهی و میخوای با پشت دستت بکوبی به صورت دختر مردم، چون اروتیزهگی توی لباس، آرایش و رفتار و حتی راهرفتنش بیداد میکنه، بعد هم رو به حاجیتون که بهت میگه بیخیال شو میگی، حاجی نمیشه مگه نمیبینی چطوری میگردند؟ بعدهم تند و تند گوشی درمیاری، که تماس بگیری و من مات و مبهوت ملّت رو نگاه...
-
3 گزارش کوتاه از 3 روز زندگی محمّد
شنبه 17 آبان 1393 20:08
خوابهام خیلی عجیب شدهن، قبل ِ اذون خواب دیدم فرداش امتحان دارم، با یهیارویی به نام ِ ارفعینیا - که متاسفانه شخصیت واقعیش وحشتناکه و سختگیر - و یهچیزی گمشده بود و من خیلی نگرانش بودم، نمیدونم جزوه بود یا چیز دیگه امّا هرچی که بود خیلی مهم بود. این چندمین خواب پاییزیه که توش چیزی رو گم کردم. خیلی ناخوشم...
-
فتنه در آب تیغ او شده غرق
پنجشنبه 15 آبان 1393 14:24
امروز آب پاکی را ریختم روی دستشان، تمام شُد رفت. احتمالاً این آب پاکیها، در ایّام زیاد داریم! صبح، خانوادۀ معظم مشغول بحث سر ولخرجی برادر معظم [حفظهالله] بودند و اینکه حضرت چه نیازی به ماشین پنجاهمیلیونی دارد درحالی که ما در حال پرداخت قسطهای خانهاش هستیم؟ و در این میان، بحث کمی بالا گرفت و انتظارات نامعقولی...
-
شب ِ قبل از صبح ِ دلانگیز پاییزی
پنجشنبه 15 آبان 1393 08:06
دوباره حلقۀ دوستان جمع بود من دامن از کف دادم و دهان باز کردم و گفتم آنچه شاید نباید میگفتم. بعد از مدتها دوستانی را دیدم که اشتراکات بسیاری با هم داریم، طبق ِ معمول، چربزبانیام گل کرد و شروع به نغمهسرایی کردم و چون شمع گرد یاران میگردیدم که یکهو جمعمان نصف شد و من راحتتر. طبق ِ معمول حرفمان کشید به مسائل...
-
صبح ِ دلانگیز پاییزی
پنجشنبه 15 آبان 1393 07:38
حضرت مستطاب آیتاللهالعظمی علامه حسن بن باقر، پدر حقیر صبح زود طعن و نفرین را شروع کردهاند، که «من میدانم که شیر مفید است» و بنده به سبب کسالت مزاجی عذر خواستم، امّا ایشان با این استدلال که «چون فرزند چند ماهه هم شیر میخورد پس شیر مفید است» مرا ملزم به خوردن شیر کردند، من هم یادآوری کردم، آن هنگام که برای آزمایش...