مـَ[عـْ]ـقْولاتِ ثْانْیْ

آن‌ْچِه بایَد و گُفْتْ و بایَد نِوشْتْ از آن‌ْچِه دُوبارِه انْجْامْ می‌دَهَمْ

مـَ[عـْ]ـقْولاتِ ثْانْیْ

آن‌ْچِه بایَد و گُفْتْ و بایَد نِوشْتْ از آن‌ْچِه دُوبارِه انْجْامْ می‌دَهَمْ

قربون ِ هرچی بی‌خیاله!

آقایی که می‌گی استاد دانش‌گاهی و می‌خوای با پشت دست‌ت بکوبی به صورت دختر مردم، چون اروتیزه‌گی توی لباس، آرایش و رفتار و حتی راه‌رفتن‌ش بی‌داد می‌کنه، بعد هم رو به حاجی‌تون که بهت می‌گه بی‌خیال شو می‌گی، حاجی نمی‌شه مگه نمی‌بینی چطوری می‌گردند؟ بعدهم تند و تند گوشی درمیاری، که تماس بگیری و من مات و مبهوت ملّت رو نگاه می‌کنم به این فکر می‌کنم که مردم چی توی دل‌شون می‌گذره؟ اصلاً تو دربارۀ اون‌ها فکر می‌کنس؟ به اون‌دختره که چی تو دل‌ش می‌گذره؟ با خودم می‌گم خدایا این یارو داره برای تو جهاد می‌کنه؟ بعد هم خیلی زود، بی‌خیال می‌شم، می‌چسبم به همون خنده‌وشوخی بچه‌ها، تا یه‌ربعی، از اون مکالمه جُک می‌سازیم و بعد می‌گردیم دنبال یه سوژۀ دیگه. اصلاً از زندگی‌م راضی‌ام.

3 گزارش کوتاه از 3 روز زندگی محمّد

خواب‌هام خیلی عجیب شده‌ن، قبل ِ اذون خواب دیدم فرداش امتحان دارم، با یه‌یارویی به نام ِ ارفعی‌نیا - که متاسفانه شخصیت واقعی‌ش وحشت‌ناکه و سخت‌گیر - و یه‌چیزی گم‌شده بود و من خیلی نگران‌ش بودم، نمی‌دونم جزوه بود یا چیز دیگه امّا هرچی که بود خیلی مهم بود. این چندمین خواب پاییزیه که توش چیزی رو گم کردم. خیلی ناخوش‌م گویا!


این محرم هیئت نرفتم، نه‌حال حسین حسین گفتن‌های دیس‌کویی رو داشتم نه دل‌ودماغ سخن‌ران‌های هیئت. کلاً وقتی بد مقتل می‌خونند می‌ریزم به‌هم، یه‌ساعت زور می‌زنیم چهار قطره اشک از چشامون درآد که یه‌هو می‌گه «آقا کی گفته امیرالؤمنین پسری به نام عثمان داشته؟ کار کار ِ انگلیسه» بعد موقع سینه‌زنون و توسرزنون، هرچی محکم‌م بزنم، کلام حضرت‌والا از یادم نمی‌ره. ولی به‌جاش دیروز، پای خوندن زنیکۀ کلمبیایی - شکیرا - یه‌هو زدم زیر گریه، مقتل تو ذهن‌م مرور می‌کردم و سینه می‌زدم. بنده‌خدا مادرم اومد داخل اتاق، حال نذار من رو که دید، خنده‌ش گرفت، حتماً پیش خودش فکر کرده، ای‌بابا چقدر زود پیر شدیم، بچۀ آخری‌مون هم موقع ِ زن‌ش شد. کلاً من همین‌طوریم موقعی که باید، نمی‌تونم، به‌جاش هیچ‌کاری نمی‌کنم، فقط نگاه می‌کنم، واسۀ مادربزرگ‌ و عموم که تو فاصلۀ چهل‌روز عمرشون رو دادن به شما هم گریه نکرده‌م، گرچه خانوادۀ معظم فرمودند که «تو قصاوت قلب گرفتی» و «این‌طوری عاقبت‌به‌خیر نمی‌شی» امّا من با خودم عهد کردم که، مثل ِ قیدار فقط زیر سیاهی علم آقا گریه‌کنم، البته این‌ها بهونه‌ست، اصلاً بلد نیستم گریه‌کنم. گاهی اوقات بعد نماز که اوضاع‌م به‌تره به حال خودم می‌خندم که الاغ هیچی‌ت به آدمی‌زاد نرفته، کی می‌تونه تو رو تحمل کنه آخه؟


دیروز، یکی از دوستان دوران دبیرستان نیاز به راه‌نمایی برای وب‌سایت‌شون داشت، من‌م رفتم که هم از بی‌کاری در بیام و هم دیداری تازه کنم، این رفیق شفیق ما، مدیریت کسب‌وکار می‌خونه، لازم نیست اشاره کنم که جو مدیریت گرفته‌بودش و فکر می‌کرد، با چهارتا آنالیز خطی و چهارتا پروژۀ MS Project می‌تونه استراتژیست و مشاور هولدینگ‌های بین‌المللی بشه امّا دیدم بندۀ خدا، با همین استعدادش، چه‌قدر تلاش می‌کنه، گرچه تلاش‌ش از جهالت بود :] ولی انصافاً خجالت کشیدم، ادعای چندانی ندارم، امّا همین که خدا به‌م داده رو هم استفاده نمی‌کنم - و برای اون‌هایی که نمی‌شناسن باید عرض کنم که قبل‌تر هم نکردم - جای وقت‌تلف کردن [نه‌به‌معنای‌واقعی] آدم می‌تونه خیلی کارها بکنه که به‌نظر ِ خود 5 - 6 سال بعدش مفید بوده‌باشه. مثلاً درسته که امروز هم‌راه با Call of Duty، درس‌گفتارهای «درآمدی بر فلسفۀ اسلامی» آیت‌الله موسوی رو گوش می‌کردم امّا جای این‌کارها همون Net. کوفتی خودمون رو بخونیم بلکه فردا شکم‌مون سیر باشه.


پی‌نوشت: خوانندۀ محترمی که تا این‌جا بلند بلند فکر کردن‌‌‌های مرا خواندی، از اتلاف ِ وقت‌تون عذرخواهی می‌کنم.

فتنه در آب تیغ او شده غرق

امروز آب پاکی را ریخت‌م روی دست‌شان، تمام شُد رفت. احتمالاً این آب پاکی‌ها، در ایّام زیاد داریم! صبح، خانوادۀ معظم مشغول بحث سر ول‌خرجی برادر معظم [حفظه‌الله] بودند و این‌که حضرت چه نیازی به ماشین پنجاه‌میلیونی دارد درحالی که ما در حال پرداخت قسط‌های خانه‌اش هستیم؟ و در این میان، بحث کمی بالا گرفت و انتظارات نامعقولی بود که بنده زیرآب حضرت آیت‌الله رو زدم که آقا، چرا پُشت سر بچه‌های‌تان حرف می‌زنید؟ و همه‌گی فهمیدند و گفته‌شد آن‌چه به نظر مدیران خانه نباید گفته می‌شد و البته لازم به ذکر نیست که بعد از آن چه لعن و ناسزایی شنیدیم. حضرت ِ شاه، بعد از وقایع اتفاقیه چهارچشمی حواس‌شان به من بود که خطایی از من سربزند و ایشان نصیحت‌دان‌ لبریز از نصیحت‌شان را روی سر بنده خالی کنند که این‌جانب جوانب احتیاط را رعایت داشته و کم‌تر در حضور ایشان، اعلام وجود کردم. این‌شُد که حضرت ملانصرالدین هم از انتقادهای ایشان سالم نماند به این جهت که کتاب «همه حق دارند» را که به‌سبب انبساط خاطر در دست گرفته و مشغول خواندن‌ش بودم در دست بنده دیدند. در حین ناهار یک آن اشاره‌ای به هولدینگ‌های زیر نظر ره‌بری کردم و با برادر مهمان‌م که اقتصاد خوانده دیالوگی چند ثانیه‌ای داشتیم که معظم‌له شروع به خطابه‌ای چندصد ثانیه‌ای از پاکی و زلالی مرجعیت‌اعظم کردند و ابتداً وجود بنیادها را انکار و سپس نقش ره‌بری را حذف کردند و من ماندم و آن سکوت همیشگی.


پی‌نوشت: عنوان از «هفت‌پی‌کر ِنظامی».

شب ِ قبل از صبح ِ دل‌انگیز پاییزی

دوباره حلقۀ دوستان جمع بود من دامن از کف دادم و دهان باز کردم و گفتم آن‌چه شاید نباید می‌گفتم. بعد از مدت‌ها دوستانی را دیدم که اشتراکات بسیاری با هم داریم، طبق ِ معمول، چرب‌زبانی‌ام گل کرد و شروع به نغمه‌سرایی کردم و چون شمع گرد یاران می‌گردیدم که یک‌هو جمع‌مان نصف شد و من راحت‌تر. طبق ِ معمول حرف‌مان کشید به مسائل سیاسی، با هم بحث کردیم، او مثل همیشه تندروی‌های چپ‌ها به رخ کشید و من مثل همیشه فساد سیاسی/اخلاقی/مالی راست‌های تندرو را و بهره‌برداری پایداری را از آیت‌الله‌مصباح، آخرش بحث به خودم کشید و گفتم آن‌چه شاید نباید می‌گفتم و اولین کسی بود که بعد از گفتن‌ حرف‌م پشیمان نشدم، بزرگ‌مردی‌ست این سجاد - که خدا سجده‌های‌ش را زیاد کند - به‌او گفتم از خراب‌کاری‌ها و شکست‌هایی که روزگارم را تلخ کرده و امّا او بود که امید داد و قول داد که هم‌راه‌م باشد در مسیر خواندن و موفقیت. سخت ایامی‌ست، چراکه خود می‌دانم باید عادت‌ها ترک گفته و روزگار جدید شروع کنم، گرچه روزگار نیازی به اذن من ندارد امّا تلویحاً باید خود را با آن هم‌راه و هم‌وار کنم، و می‌نویسم تا آن‌روزها از یادم نرود، گفتم که بارها فلسفه شروع کرده‌ام، تعداد دروس خوانده شده‌ام، از تعداد انگشتان دست بیش‌تر نشده، گفتم که بارها حرص پول زده‌ام، و فریم‌وُرک‌ها و زبان‌ها خوانده‌ام و پروژه‌ها دیده‌ام امّا این حرص‌زدن‌های‌م هم نتیجه نداده و فراموش کرده‌ام آن‌چه که باید - لازم به ذکر است که هم‌اکنون پدر محترم مشغول طعن و تحقیر برادر محترم به شکل غیبت است، خُب به‌هر صورت ایشان باید کسی را برای این‌کار بیابد که متاسفانه در این کار همیشه موفق بوده‌است - و سخن‌های بسیار گفتم؛ در حین بحث ایشان اشاره‌ای کرد به دوست‌شان که به مدیریت ارشد کسب و کار علاقه‌مند شده و بنده هم ذکر کردم که من هم تازه‌گی‌ها علاقه‌مند شده‌ام و ایشان تشویق فرمود و من خوش‌حال شدم. قرار شد، این دوست‌شان را با بنده آشنا کند، شاید هم‌راه خوبی برای خواندن‌مان باشد. تازه‌گی‌ها از سربازی هم زیاد حرف می‌زنم که الآن راجع به آن راحت‌ترم، اگر شد می‌روم دانش‌گاه و اگر نشد می‌روم سربازی، به‌خوبی و خوشی.


پی‌نوشت: با خود می‌گویم نمی‌ترسی خوانندگان، تو را سطحی و نفهم و گیج بشناسند؟ و بعدترش با خود می‌گویم خُب چرا که نه؟ مگر غیر از این‌ست؟

صبح ِ دل‌انگیز پاییزی

حضرت مستطاب آیت‌الله‌العظمی علامه حسن بن باقر، پدر حقیر صبح زود طعن و نفرین را شروع کرده‌اند، که «من می‌دانم که شیر مفید است» و بنده به سبب کسالت مزاجی عذر خواستم، امّا ایشان با این استدلال که «چون فرزند چند ماهه هم شیر می‌خورد پس شیر مفید است» مرا ملزم به خوردن شیر کردند، من هم یادآوری کردم، آن هنگام که برای آزمایش تراکم استخوان به فرزند دوساله‌ات گفتند که استخوان‌ش هم‌چون طفل شش‌ماهه است باید شیر [کلسیم] می‌دادی، نه حالا که کار از کار گذشته! بعد هم از دست‌شویی رفتن بنده ایراد گرفتند که تو عاجزی از دست‌شویی رفتن، من هم عرض کردم که مراجع ِ عظام هم رفع حاجت می‌کنند و این زشت نیست، بعد هم فرموندند که تو تنبلی و فقط توانای استفاده از از «لپ‌تاپ» را داری، من هم گلایه کردم که شما قوۀ خیال شما بسیار فعال است و برای مادر ذکری از ایام گذشته کردم که حضرت تصور قبولی من در کنکور کارشناسی را، بدون مطالعه داشتند، و وقتی نشد، خُب می‌توانید تصور کنید که چه شد.

چند روز گذشته هم به این مطلب فکر کرده‌ام، که وابستگی عاطفی و فکری و مادی من به خانواده زیاد است و دو مورد اول را باید تقلیل دهم چرا که سال‌های آینده از خانواده جدا خواهم شد، به‌هر نحو ممکن. و به این مطلب فکر کردم که این وابستگی لطمۀ زیادی را به من زده و شاید از موانع عدم تحرک من همین باشد.


پی‌نوشت: خواب‌های‌م خیلی عجیب‌وغریب شده، با نبی و دوستان هم‌راه شدیم که به سمت دانش‌گاه حرکت کنیم، امّا اتوبوس اشتباه سوار شدیم، دوستان پیاده‌شدند، من جا ماندم، عجز و لابه کردم که برادر، هشت‌وربع شد، چرا حرکت نمی‌کنی؟ دیرم شده، که آن برادر تازه فیل‌ش یاد هندوستان کرده بود که آقا، خرید هم‌سر [یا دیگری] مهم‌تر است و آخرش هم تصادف کردیم و ماندیم، من چیزی گم کردم که حال یادم نیست چه بود؟ شما یادتون نمی‌یاد؟