یکی از سرگرمیهایم اینست که در آن اتاق قدیمی بنشینم و رادیو والا گوش کنم و نوشتههای قدیمی بخوانم، بهنوشتههای احمقانۀ قدیمیترم بخندم و با خود فکر کنم که چهقدر فرق کردهام، چهقدر بزرگتر شدهام و چهقدر پسرفت/پیشرفت داشتهام. آه بکشم به این فکر کنم که چه فرصتهایی که نابود شد و چه فرصتهایی که نابود میشود و خواهد شد.
پینوشت [1]: سهسال پیش نوشته بودم «حالا من به جای شکر نشستم دارم با خدا حساب و کتاب می کنم» و انگار به این معرفت که واقعیتها رو بپذیرم رسیده بودم.
پینوشت [2]: نمیدونم فراموشی رو لعنت کنم یا ستایش.
ستایش لعنتی:)
فک کنم آدمها وقتی به یه حدی از یه چیزی می رسن حالشون اینجوری می شه!دقیقن همزات پنداری
خدا نسیب هیچکس نکنه.
اما نتوشته های سه سال پیش
به دست یه آدم خدا نشناس
پودر شد رفت هوااااااااااااااااااااا !!!!!!!!!
بخدا بکشتش الهی...
خدا دوستشون داشتم...
رهاش کن بره رئیس.
پی نوشت 2 : هیچکدام !