مـَ[عـْ]ـقْولاتِ ثْانْیْ

آن‌ْچِه بایَد و گُفْتْ و بایَد نِوشْتْ از آن‌ْچِه دُوبارِه انْجْامْ می‌دَهَمْ

مـَ[عـْ]ـقْولاتِ ثْانْیْ

آن‌ْچِه بایَد و گُفْتْ و بایَد نِوشْتْ از آن‌ْچِه دُوبارِه انْجْامْ می‌دَهَمْ

صبح ِ دل‌انگیز پاییزی

حضرت مستطاب آیت‌الله‌العظمی علامه حسن بن باقر، پدر حقیر صبح زود طعن و نفرین را شروع کرده‌اند، که «من می‌دانم که شیر مفید است» و بنده به سبب کسالت مزاجی عذر خواستم، امّا ایشان با این استدلال که «چون فرزند چند ماهه هم شیر می‌خورد پس شیر مفید است» مرا ملزم به خوردن شیر کردند، من هم یادآوری کردم، آن هنگام که برای آزمایش تراکم استخوان به فرزند دوساله‌ات گفتند که استخوان‌ش هم‌چون طفل شش‌ماهه است باید شیر [کلسیم] می‌دادی، نه حالا که کار از کار گذشته! بعد هم از دست‌شویی رفتن بنده ایراد گرفتند که تو عاجزی از دست‌شویی رفتن، من هم عرض کردم که مراجع ِ عظام هم رفع حاجت می‌کنند و این زشت نیست، بعد هم فرموندند که تو تنبلی و فقط توانای استفاده از از «لپ‌تاپ» را داری، من هم گلایه کردم که شما قوۀ خیال شما بسیار فعال است و برای مادر ذکری از ایام گذشته کردم که حضرت تصور قبولی من در کنکور کارشناسی را، بدون مطالعه داشتند، و وقتی نشد، خُب می‌توانید تصور کنید که چه شد.

چند روز گذشته هم به این مطلب فکر کرده‌ام، که وابستگی عاطفی و فکری و مادی من به خانواده زیاد است و دو مورد اول را باید تقلیل دهم چرا که سال‌های آینده از خانواده جدا خواهم شد، به‌هر نحو ممکن. و به این مطلب فکر کردم که این وابستگی لطمۀ زیادی را به من زده و شاید از موانع عدم تحرک من همین باشد.


پی‌نوشت: خواب‌های‌م خیلی عجیب‌وغریب شده، با نبی و دوستان هم‌راه شدیم که به سمت دانش‌گاه حرکت کنیم، امّا اتوبوس اشتباه سوار شدیم، دوستان پیاده‌شدند، من جا ماندم، عجز و لابه کردم که برادر، هشت‌وربع شد، چرا حرکت نمی‌کنی؟ دیرم شده، که آن برادر تازه فیل‌ش یاد هندوستان کرده بود که آقا، خرید هم‌سر [یا دیگری] مهم‌تر است و آخرش هم تصادف کردیم و ماندیم، من چیزی گم کردم که حال یادم نیست چه بود؟ شما یادتون نمی‌یاد؟

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد