مـَ[عـْ]ـقْولاتِ ثْانْیْ

آن‌ْچِه بایَد و گُفْتْ و بایَد نِوشْتْ از آن‌ْچِه دُوبارِه انْجْامْ می‌دَهَمْ

مـَ[عـْ]ـقْولاتِ ثْانْیْ

آن‌ْچِه بایَد و گُفْتْ و بایَد نِوشْتْ از آن‌ْچِه دُوبارِه انْجْامْ می‌دَهَمْ

بعد ِ یه‌خواب ِ خوب

من هیچ امیدی به پیرمرد ندارم، اصلاً کاری به غلوکردن‌هاش ندارم، کاری به رفتار و کردارش ندارم، کاری به زبون تلخ و پر از نیش و کنایه‌ش ندارم، هر روز و هر روز در تلاش‌م تا امیدها و انتظاراتی که یک فرزند از پدرش داره رو تو خودم از بین ببرم. در حال حاضر فقط دارم به سربازی فکر می‌کنم، اصلاً انتظار ندارم من رو درک کنید، من می‌تونم معاف‌شم ولی می‌خوام برم سربازی. خُب قطعاً با عقل آدمی‌زاد جور در نمی‌یاد، شاید بتونید تصور کنید که چه اوضاعی دارم که به سربازی به عنوان یه‌راه فرار نگاه می‌کنم. کسی نیست که از اخلاق پیرمرد خوش‌ش بیاد، خُب راست‌ش رفیقی هم نداره، یه‌دورانی رابطه‌مون خیلی خوب بود، گرفتار بود و آخر شب همدیگه رو می‌دیدیم، گرفتار بچه‌های بزرگ‌ترش بود و من به‌کار خودم مشغول بودم، گاهی اوقات، حتی از این‌که عقده‌هاش رو سر من خالی می‌کرد ناراحت نبودم، چون فکر می‌کردم همۀ پدرها این‌طوری‌ن، البته به این نکتۀ مهم توجه نداشتم که بقیه خودشون مسبب کتک خوردن‌شون بودن امّا من گناه‌کار اصلی نبودم، یا تلافی کس ِ دیگه سر من خالی می‌شد. خُب به همین منوال گذشت، حضرت آقا، یک‌باری هم دست ما رو شکوند و پلاتین انداختیم و هزارتا بدبختی! گرچه بعد از دوهفته عذرخواهی کلاً فراموش کردند و اصلاً خودشون رو مقصر نمی‌دونن، خُب از زندگی‌م شش‌ماه عقب افتادم، برنامه‌ریزی‌م برای زودتر تموم‌کردن دانش‌گاه کلاً نابود شد و خیلی تجربه‌های تلخ دیگه که امیدوارم هیچ‌کدوم‌تون نداشته‌باشید، البته خوبی‌ش این بود که توی اون مدت رفقام رو شناختم، حدود هفت‌هشتا از صمیمی‌ها رو حذف کردم، اون پنج‌تا رفقای واقعی رو نگه داشتم. خُب زندگی همینه دیگه، ما مثل شما خوش‌بخت نبودیم، امّا بالاخره، من از این جهنم‌دره می‌زنم بیرون، خدا رو چه دیدی؟ شاید تونستم موفق بشم، که نیاز به هیچ بندۀ خدایی نداشته‌باشم، خودم آقای خودم باشم. می‌بینید، خیلی از چیزهایی که شما دارید و ازش لذت می‌برید که من و امثال من آرزومونه. با خودم فکر می‌کنم، چی می‌شد اگر حضرت‌والا حمایت‌مون می‌کرد، داشته‌هاش رو ازمون دریغ نمی‌کرد، اصلاً خداییش نمی‌دونم چرا این‌طوریه. با خودم فکر می‌کنم توی جوونی‌ش فشار روش بوده، امّا آخه مومن نه به‌نمازشب‌ خوندن‌ت نه به فحش خواهر/مادر دادن‌ت! این مریضی کوفتی رو هم که انداختید به‌جون ِ ما، بعد هم مهربونی‌‌تون گل می‌کنه، با فحش خطاب می‌کنید که فلان‌فلان شده بیا قرص‌ت رو بخون، اگر فلان و فلان می‌کردی، این یک‌ساله آخری، بیماری‌ت کنترل می‌شد. خُب این هم از روزگار ما، احتمالاً بعد از این پُست، جور و پلاسم جمع می‌کنم، با همۀ کسایی که بلاگ‌م رو می‌خونن و بلاگ‌شون رو می‌خوندم خداحافظی می‌کنم، می‌رم یه‌جای دیگه پلاس می‌شم، به‌قول یه‌بندۀ خدایی همۀ بلاگ‌های من ابتر موندن، چون اصلاً اعتقادی با بلاگ‌نوشتن ندارم، احساس می‌کنم وقت‌تلفیه، الآن‌م از فرصت استفاده می‌کنم و یه‌مشت چرت‌وپرت به‌خورد شما می‌دم تا دل و ذهن‌م یه‌کم آروم بشه وگرنه کجای این نوشته به‌درد شما می‌خوره؟ بدرود تا قیامت.


پی‌نوشت: یه‌خواب ِ خوب دیدم، بیدار شدم، حالم گرفته‌شد، احساس می‌کنم سنگینی دنیا رو دوش‌مه، اصلاً دلم نمی‌خواد باور کنم که خانواده‌م اینه، نه‌اونی که توی خواب دیده‌بودم.

پی‌نوشت ِ دو: شاید یه‌کم اغراق کرده‌باشم، امّا شاکله‌ش راسته.

[عنوان‌م نمیاد]

یکی از سرگرمی‌های‌م این‌ست که در آن اتاق قدیمی بنشینم و رادیو والا گوش کنم و نوشته‌های قدیمی بخوانم، به‌نوشته‌های احمقانۀ قدیمی‌ترم بخندم و با خود فکر کنم که چه‌قدر فرق کرده‌ام، چه‌قدر بزرگ‌تر شده‌ام و چه‌قدر پس‌رفت/پیش‌رفت داشته‌ام. آه بکشم به این فکر کنم که چه فرصت‌هایی که نابود شد و چه فرصت‌هایی که نابود می‌شود و خواهد شد.


پی‌نوشت [1]: سه‌سال پیش نوشته بودم «حالا من به جای شکر نشستم دارم با خدا حساب و کتاب می کنم» و انگار به این معرفت که واقعیت‌ها رو بپذیرم رسیده بودم.

پی‌نوشت [2]: نمی‌دونم فراموشی رو لعنت کنم یا ستایش.

قربون ِ هرچی بی‌خیاله!

آقایی که می‌گی استاد دانش‌گاهی و می‌خوای با پشت دست‌ت بکوبی به صورت دختر مردم، چون اروتیزه‌گی توی لباس، آرایش و رفتار و حتی راه‌رفتن‌ش بی‌داد می‌کنه، بعد هم رو به حاجی‌تون که بهت می‌گه بی‌خیال شو می‌گی، حاجی نمی‌شه مگه نمی‌بینی چطوری می‌گردند؟ بعدهم تند و تند گوشی درمیاری، که تماس بگیری و من مات و مبهوت ملّت رو نگاه می‌کنم به این فکر می‌کنم که مردم چی توی دل‌شون می‌گذره؟ اصلاً تو دربارۀ اون‌ها فکر می‌کنس؟ به اون‌دختره که چی تو دل‌ش می‌گذره؟ با خودم می‌گم خدایا این یارو داره برای تو جهاد می‌کنه؟ بعد هم خیلی زود، بی‌خیال می‌شم، می‌چسبم به همون خنده‌وشوخی بچه‌ها، تا یه‌ربعی، از اون مکالمه جُک می‌سازیم و بعد می‌گردیم دنبال یه سوژۀ دیگه. اصلاً از زندگی‌م راضی‌ام.

3 گزارش کوتاه از 3 روز زندگی محمّد

خواب‌هام خیلی عجیب شده‌ن، قبل ِ اذون خواب دیدم فرداش امتحان دارم، با یه‌یارویی به نام ِ ارفعی‌نیا - که متاسفانه شخصیت واقعی‌ش وحشت‌ناکه و سخت‌گیر - و یه‌چیزی گم‌شده بود و من خیلی نگران‌ش بودم، نمی‌دونم جزوه بود یا چیز دیگه امّا هرچی که بود خیلی مهم بود. این چندمین خواب پاییزیه که توش چیزی رو گم کردم. خیلی ناخوش‌م گویا!


این محرم هیئت نرفتم، نه‌حال حسین حسین گفتن‌های دیس‌کویی رو داشتم نه دل‌ودماغ سخن‌ران‌های هیئت. کلاً وقتی بد مقتل می‌خونند می‌ریزم به‌هم، یه‌ساعت زور می‌زنیم چهار قطره اشک از چشامون درآد که یه‌هو می‌گه «آقا کی گفته امیرالؤمنین پسری به نام عثمان داشته؟ کار کار ِ انگلیسه» بعد موقع سینه‌زنون و توسرزنون، هرچی محکم‌م بزنم، کلام حضرت‌والا از یادم نمی‌ره. ولی به‌جاش دیروز، پای خوندن زنیکۀ کلمبیایی - شکیرا - یه‌هو زدم زیر گریه، مقتل تو ذهن‌م مرور می‌کردم و سینه می‌زدم. بنده‌خدا مادرم اومد داخل اتاق، حال نذار من رو که دید، خنده‌ش گرفت، حتماً پیش خودش فکر کرده، ای‌بابا چقدر زود پیر شدیم، بچۀ آخری‌مون هم موقع ِ زن‌ش شد. کلاً من همین‌طوریم موقعی که باید، نمی‌تونم، به‌جاش هیچ‌کاری نمی‌کنم، فقط نگاه می‌کنم، واسۀ مادربزرگ‌ و عموم که تو فاصلۀ چهل‌روز عمرشون رو دادن به شما هم گریه نکرده‌م، گرچه خانوادۀ معظم فرمودند که «تو قصاوت قلب گرفتی» و «این‌طوری عاقبت‌به‌خیر نمی‌شی» امّا من با خودم عهد کردم که، مثل ِ قیدار فقط زیر سیاهی علم آقا گریه‌کنم، البته این‌ها بهونه‌ست، اصلاً بلد نیستم گریه‌کنم. گاهی اوقات بعد نماز که اوضاع‌م به‌تره به حال خودم می‌خندم که الاغ هیچی‌ت به آدمی‌زاد نرفته، کی می‌تونه تو رو تحمل کنه آخه؟


دیروز، یکی از دوستان دوران دبیرستان نیاز به راه‌نمایی برای وب‌سایت‌شون داشت، من‌م رفتم که هم از بی‌کاری در بیام و هم دیداری تازه کنم، این رفیق شفیق ما، مدیریت کسب‌وکار می‌خونه، لازم نیست اشاره کنم که جو مدیریت گرفته‌بودش و فکر می‌کرد، با چهارتا آنالیز خطی و چهارتا پروژۀ MS Project می‌تونه استراتژیست و مشاور هولدینگ‌های بین‌المللی بشه امّا دیدم بندۀ خدا، با همین استعدادش، چه‌قدر تلاش می‌کنه، گرچه تلاش‌ش از جهالت بود :] ولی انصافاً خجالت کشیدم، ادعای چندانی ندارم، امّا همین که خدا به‌م داده رو هم استفاده نمی‌کنم - و برای اون‌هایی که نمی‌شناسن باید عرض کنم که قبل‌تر هم نکردم - جای وقت‌تلف کردن [نه‌به‌معنای‌واقعی] آدم می‌تونه خیلی کارها بکنه که به‌نظر ِ خود 5 - 6 سال بعدش مفید بوده‌باشه. مثلاً درسته که امروز هم‌راه با Call of Duty، درس‌گفتارهای «درآمدی بر فلسفۀ اسلامی» آیت‌الله موسوی رو گوش می‌کردم امّا جای این‌کارها همون Net. کوفتی خودمون رو بخونیم بلکه فردا شکم‌مون سیر باشه.


پی‌نوشت: خوانندۀ محترمی که تا این‌جا بلند بلند فکر کردن‌‌‌های مرا خواندی، از اتلاف ِ وقت‌تون عذرخواهی می‌کنم.

فتنه در آب تیغ او شده غرق

امروز آب پاکی را ریخت‌م روی دست‌شان، تمام شُد رفت. احتمالاً این آب پاکی‌ها، در ایّام زیاد داریم! صبح، خانوادۀ معظم مشغول بحث سر ول‌خرجی برادر معظم [حفظه‌الله] بودند و این‌که حضرت چه نیازی به ماشین پنجاه‌میلیونی دارد درحالی که ما در حال پرداخت قسط‌های خانه‌اش هستیم؟ و در این میان، بحث کمی بالا گرفت و انتظارات نامعقولی بود که بنده زیرآب حضرت آیت‌الله رو زدم که آقا، چرا پُشت سر بچه‌های‌تان حرف می‌زنید؟ و همه‌گی فهمیدند و گفته‌شد آن‌چه به نظر مدیران خانه نباید گفته می‌شد و البته لازم به ذکر نیست که بعد از آن چه لعن و ناسزایی شنیدیم. حضرت ِ شاه، بعد از وقایع اتفاقیه چهارچشمی حواس‌شان به من بود که خطایی از من سربزند و ایشان نصیحت‌دان‌ لبریز از نصیحت‌شان را روی سر بنده خالی کنند که این‌جانب جوانب احتیاط را رعایت داشته و کم‌تر در حضور ایشان، اعلام وجود کردم. این‌شُد که حضرت ملانصرالدین هم از انتقادهای ایشان سالم نماند به این جهت که کتاب «همه حق دارند» را که به‌سبب انبساط خاطر در دست گرفته و مشغول خواندن‌ش بودم در دست بنده دیدند. در حین ناهار یک آن اشاره‌ای به هولدینگ‌های زیر نظر ره‌بری کردم و با برادر مهمان‌م که اقتصاد خوانده دیالوگی چند ثانیه‌ای داشتیم که معظم‌له شروع به خطابه‌ای چندصد ثانیه‌ای از پاکی و زلالی مرجعیت‌اعظم کردند و ابتداً وجود بنیادها را انکار و سپس نقش ره‌بری را حذف کردند و من ماندم و آن سکوت همیشگی.


پی‌نوشت: عنوان از «هفت‌پی‌کر ِنظامی».