من هیچ امیدی به پیرمرد ندارم، اصلاً کاری به غلوکردنهاش ندارم، کاری به رفتار و کردارش ندارم، کاری به زبون تلخ و پر از نیش و کنایهش ندارم، هر روز و هر روز در تلاشم تا امیدها و انتظاراتی که یک فرزند از پدرش داره رو تو خودم از بین ببرم. در حال حاضر فقط دارم به سربازی فکر میکنم، اصلاً انتظار ندارم من رو درک کنید، من میتونم معافشم ولی میخوام برم سربازی. خُب قطعاً با عقل آدمیزاد جور در نمییاد، شاید بتونید تصور کنید که چه اوضاعی دارم که به سربازی به عنوان یهراه فرار نگاه میکنم. کسی نیست که از اخلاق پیرمرد خوشش بیاد، خُب راستش رفیقی هم نداره، یهدورانی رابطهمون خیلی خوب بود، گرفتار بود و آخر شب همدیگه رو میدیدیم، گرفتار بچههای بزرگترش بود و من بهکار خودم مشغول بودم، گاهی اوقات، حتی از اینکه عقدههاش رو سر من خالی میکرد ناراحت نبودم، چون فکر میکردم همۀ پدرها اینطورین، البته به این نکتۀ مهم توجه نداشتم که بقیه خودشون مسبب کتک خوردنشون بودن امّا من گناهکار اصلی نبودم، یا تلافی کس ِ دیگه سر من خالی میشد. خُب به همین منوال گذشت، حضرت آقا، یکباری هم دست ما رو شکوند و پلاتین انداختیم و هزارتا بدبختی! گرچه بعد از دوهفته عذرخواهی کلاً فراموش کردند و اصلاً خودشون رو مقصر نمیدونن، خُب از زندگیم ششماه عقب افتادم، برنامهریزیم برای زودتر تمومکردن دانشگاه کلاً نابود شد و خیلی تجربههای تلخ دیگه که امیدوارم هیچکدومتون نداشتهباشید، البته خوبیش این بود که توی اون مدت رفقام رو شناختم، حدود هفتهشتا از صمیمیها رو حذف کردم، اون پنجتا رفقای واقعی رو نگه داشتم. خُب زندگی همینه دیگه، ما مثل شما خوشبخت نبودیم، امّا بالاخره، من از این جهنمدره میزنم بیرون، خدا رو چه دیدی؟ شاید تونستم موفق بشم، که نیاز به هیچ بندۀ خدایی نداشتهباشم، خودم آقای خودم باشم. میبینید، خیلی از چیزهایی که شما دارید و ازش لذت میبرید که من و امثال من آرزومونه. با خودم فکر میکنم، چی میشد اگر حضرتوالا حمایتمون میکرد، داشتههاش رو ازمون دریغ نمیکرد، اصلاً خداییش نمیدونم چرا اینطوریه. با خودم فکر میکنم توی جوونیش فشار روش بوده، امّا آخه مومن نه بهنمازشب خوندنت نه به فحش خواهر/مادر دادنت! این مریضی کوفتی رو هم که انداختید بهجون ِ ما، بعد هم مهربونیتون گل میکنه، با فحش خطاب میکنید که فلانفلان شده بیا قرصت رو بخون، اگر فلان و فلان میکردی، این یکساله آخری، بیماریت کنترل میشد. خُب این هم از روزگار ما، احتمالاً بعد از این پُست، جور و پلاسم جمع میکنم، با همۀ کسایی که بلاگم رو میخونن و بلاگشون رو میخوندم خداحافظی میکنم، میرم یهجای دیگه پلاس میشم، بهقول یهبندۀ خدایی همۀ بلاگهای من ابتر موندن، چون اصلاً اعتقادی با بلاگنوشتن ندارم، احساس میکنم وقتتلفیه، الآنم از فرصت استفاده میکنم و یهمشت چرتوپرت بهخورد شما میدم تا دل و ذهنم یهکم آروم بشه وگرنه کجای این نوشته بهدرد شما میخوره؟ بدرود تا قیامت.
پینوشت: یهخواب ِ خوب دیدم، بیدار شدم، حالم گرفتهشد، احساس میکنم سنگینی دنیا رو دوشمه، اصلاً دلم نمیخواد باور کنم که خانوادهم اینه، نهاونی که توی خواب دیدهبودم.
پینوشت ِ دو: شاید یهکم اغراق کردهباشم، امّا شاکلهش راسته.
یکی از سرگرمیهایم اینست که در آن اتاق قدیمی بنشینم و رادیو والا گوش کنم و نوشتههای قدیمی بخوانم، بهنوشتههای احمقانۀ قدیمیترم بخندم و با خود فکر کنم که چهقدر فرق کردهام، چهقدر بزرگتر شدهام و چهقدر پسرفت/پیشرفت داشتهام. آه بکشم به این فکر کنم که چه فرصتهایی که نابود شد و چه فرصتهایی که نابود میشود و خواهد شد.
پینوشت [1]: سهسال پیش نوشته بودم «حالا من به جای شکر نشستم دارم با خدا حساب و کتاب می کنم» و انگار به این معرفت که واقعیتها رو بپذیرم رسیده بودم.
پینوشت [2]: نمیدونم فراموشی رو لعنت کنم یا ستایش.