آقایی که میگی استاد دانشگاهی و میخوای با پشت دستت بکوبی به صورت دختر مردم، چون اروتیزهگی توی لباس، آرایش و رفتار و حتی راهرفتنش بیداد میکنه، بعد هم رو به حاجیتون که بهت میگه بیخیال شو میگی، حاجی نمیشه مگه نمیبینی چطوری میگردند؟ بعدهم تند و تند گوشی درمیاری، که تماس بگیری و من مات و مبهوت ملّت رو نگاه میکنم به این فکر میکنم که مردم چی توی دلشون میگذره؟ اصلاً تو دربارۀ اونها فکر میکنس؟ به اوندختره که چی تو دلش میگذره؟ با خودم میگم خدایا این یارو داره برای تو جهاد میکنه؟ بعد هم خیلی زود، بیخیال میشم، میچسبم به همون خندهوشوخی بچهها، تا یهربعی، از اون مکالمه جُک میسازیم و بعد میگردیم دنبال یه سوژۀ دیگه. اصلاً از زندگیم راضیام.
واقعا تماس گرفت ؟
تماس که گرفت، امّا [هر دو طرف] زود رفتند پی کارشون، آخرش رو نمیدونم چی شد!
خیلی خوبه که راضین...!!
خُب الحمدلله که شما از راضی بودن من، راضی هستید.
همین بی خیالیا کار دستمون داده. تخمشو ندارم واقعن که بکوبم توی دهن اون استاد دانشگاه. ولی گاهی اگه بتونم فریادمو میزنم. ششسال پیش یک بار به سر یک سرهنگ داد زدم و با بغض گفتم: گاو. خودش را با نشنیدن زد. اما من خالی شدم..
دیگه خستهشدم، اصلاً حوصلهم نمیکشه، بگذار هر چی میخوان بکنن!
خب اصل کارشون درست بوده منتهی روشش غلط بوده.
کی میاد این طوری آبروی دختر مردم و جلوی همه ببره!!!
+ بعدم اینکه ... لطفاً سیب زمینی نباشیم.
الله اعلم.
+ انشاالله.
باروضۀ حسین نفس تازه می کنم ؛
وقتی هوای شهر نفس گیر می شود ...
للهالحمد.
متفاوته اینجا...یه کم این زردی قالب تو چشم میزنه ولی در کل به دل میشینه.
این آقایی که میگی چقدر تیپ بوده! حتما تسبیحم دستش بود و انگشرای خر مهره ایم تو انگشتاش
دقیقاً همینهایی که شما گفتی + یکم چاقی.
+ شما لطفدارید.