دوباره حلقۀ دوستان جمع بود من دامن از کف دادم و دهان باز کردم و گفتم آنچه شاید نباید میگفتم. بعد از مدتها دوستانی را دیدم که اشتراکات بسیاری با هم داریم، طبق ِ معمول، چربزبانیام گل کرد و شروع به نغمهسرایی کردم و چون شمع گرد یاران میگردیدم که یکهو جمعمان نصف شد و من راحتتر. طبق ِ معمول حرفمان کشید به مسائل سیاسی، با هم بحث کردیم، او مثل همیشه تندرویهای چپها به رخ کشید و من مثل همیشه فساد سیاسی/اخلاقی/مالی راستهای تندرو را و بهرهبرداری پایداری را از آیتاللهمصباح، آخرش بحث به خودم کشید و گفتم آنچه شاید نباید میگفتم و اولین کسی بود که بعد از گفتن حرفم پشیمان نشدم، بزرگمردیست این سجاد - که خدا سجدههایش را زیاد کند - بهاو گفتم از خرابکاریها و شکستهایی که روزگارم را تلخ کرده و امّا او بود که امید داد و قول داد که همراهم باشد در مسیر خواندن و موفقیت. سخت ایامیست، چراکه خود میدانم باید عادتها ترک گفته و روزگار جدید شروع کنم، گرچه روزگار نیازی به اذن من ندارد امّا تلویحاً باید خود را با آن همراه و هموار کنم، و مینویسم تا آنروزها از یادم نرود، گفتم که بارها فلسفه شروع کردهام، تعداد دروس خوانده شدهام، از تعداد انگشتان دست بیشتر نشده، گفتم که بارها حرص پول زدهام، و فریموُرکها و زبانها خواندهام و پروژهها دیدهام امّا این حرصزدنهایم هم نتیجه نداده و فراموش کردهام آنچه که باید - لازم به ذکر است که هماکنون پدر محترم مشغول طعن و تحقیر برادر محترم به شکل غیبت است، خُب بههر صورت ایشان باید کسی را برای اینکار بیابد که متاسفانه در این کار همیشه موفق بودهاست - و سخنهای بسیار گفتم؛ در حین بحث ایشان اشارهای کرد به دوستشان که به مدیریت ارشد کسب و کار علاقهمند شده و بنده هم ذکر کردم که من هم تازهگیها علاقهمند شدهام و ایشان تشویق فرمود و من خوشحال شدم. قرار شد، این دوستشان را با بنده آشنا کند، شاید همراه خوبی برای خواندنمان باشد. تازهگیها از سربازی هم زیاد حرف میزنم که الآن راجع به آن راحتترم، اگر شد میروم دانشگاه و اگر نشد میروم سربازی، بهخوبی و خوشی.
پینوشت: با خود میگویم نمیترسی خوانندگان، تو را سطحی و نفهم و گیج بشناسند؟ و بعدترش با خود میگویم خُب چرا که نه؟ مگر غیر از اینست؟